

متن ترانه قصه از حسین بلاغی
قصه این است که آن آدم دور از مردم
از همان لحظهی اول به تو دل باخته بود
تا تو را دید همان ثانیه در هم کوبید
قلعهای را که در اطراف دلش ساخته بود
منم آن آدم دل سنگ که بعد از عمری
زیر قولش زد و بی واهمه دلتنگ تو شد
نه فقط روز و شبش همقدم ساعت تو
ضربانهای دلش نیز هماهنگ تو شد
من از ابر سپر ساخته بودم در عشق
من که عمرم سپری گشت شیدا نشدم
نامت آمد به لبم پیرهنم پر گل شد
سخت بود از تو سخن گفتن و رسوا نشدم
با جهان تاخت زدم دست تو را
بعد از این تو بگیر از من حیرت زده دنیایم را
چشم پوشیدم اگر بر همگان نیست عجب
در تو دیدم همهی خواستنیهایم را